پانيذپانيذ، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

گل خوشبوی مامان

نی نی دایی حامد

نی نی خوشگل دایی حامد هم به دنیا اومد. یک دختر نازنازی که اسمش آوا هست. دخترم کم کم داری بهش علاقه نشون میدی! با اینکه خیلی کوچیکه ولی همش با نگاهش تورا دنبال میکنه وبه کارهات میخنده.   ...
30 بهمن 1391

عروسی دایی حسین

بلاخره عروسی که منتظرش بودی برگزار شد. زودتر از من وبابا لباس برای عروسی خریدی وبرای کفشهاتم  اونقدر رفتی رو اعصاب تا خریدی! روز عروسی با مامان اومدی آرایشگاه وموهاتو زودتر از من درست کردی وتاج وتورت را هم رو سرت گذاشتی. موقع رفتن به تالار هم همش به بابا میگفتی زودتر برو تندتر برو! تو تالار هم که سارا را دیدی ومرتب باهم شیطونی میکردید ومیرقصیدید. عکسها هم در ادامه مطلب ...
30 بهمن 1391

آموزش موسیقی

سلام به همه ودختر خوبم پانیذ خانوم ما از تیرماه امسال به کلاس موسیقی میره. در کلاس موسیقی چیزهای زیادی یاد گرفتی اوایل خیلی با شوق میرفتی اما بعد از چند ماه خسته شدی واصلا علاقه ای به کلاست نداشتی! موقع تمرین کردن پدر مامان را در میاوردی! اونجا هم مامان هم خودت دوستهای جدید وخیلی خوب پیدا کردیم. پرسا ومامانش مهرشاد ومامانش بهار ومامانش پرند ومامانش امیدوارم همشون در آینده نوازنده های قابلی بشن. من وبابا تصمیم گرفتیم برای آموزش ساز تخصصی  تو به یک آموزشگاه دیگه که به خونمون نزدیکتره بری برای همین هم آموزشگاه مکتب خانه میرزا عبدالله را انتخاب کردیم. من پیانو را دوست داشتم ولی خودت ویالون را انتخاب کردی! نمی دونم از پ...
30 بهمن 1391

بدون عنوان

William Shakespeare Said : ويليام شكسپير گفت : I always feel happy, you know why? من هميشه خوشحالم، مي دانيد چرا؟ Because I dont expect anything from anyone براي اينكه از هيچكس براي چيزي انتظاري ندارم Expectations always hurt ... انتظارات هميشه صدمه زننده هستند ... Life is short ... زندگي كوتاه است ... So love your life ... پس به زندگي ات عشق بورز ... Be happy خوشحال باش And keep smiling و لبخند بزن Just Live for yourself and .. فقط براي خودت زندگي كن و ... Befor you speak ؛ Listen قبل از اينكه صحبت كني ؛ گوش كن Befor you write ؛ Think قبل از اينكه بنويسي ؛ فكر كن Befor you spend ؛ Earn قبل از اينكه خرج كني ...
20 خرداد 1391

بدون عنوان

خانوم صبح كه از خواب بيدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود با خودش گفت: "هييم! مثل اينكه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبي داشت! فرداي اون روز كه بيدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود "هيييم! امروز فرق وسط باز ميكنم" اين كار رو كرد و روز خيلي خوبي داشت ... پس فرداي اون روز تنها يك تار مو رو سرش بود "اوكي امروز دم اسبي ميبندم" همين كار رو كرد و خيلي بهش ميومد ! روز بعد كه بيدار شد هيچ مويي رو سرش نبود!!! فرياد زد ايول!!!! امروز درد سر مو درست كردن ندارم! همه چيز به نگاه تو بر ميگرده ! هر كسي داره با زندگيش ميجنگه ساده زندگي كن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فكر دوست دارانت باش ...
20 خرداد 1391

بدون عنوان

خدایا شکرت به خاطر همه لحظه هایی که زندگیمو پر از خوشبختی کردی ... خدایا شکرت به خاطر همسر نازنینم،که آرامش تمام لحظه هامه..همراهمه..زندگیمه .. خدایا شکرت به خاطر دختر باهوش و سالم و با نمکم که شور تمام ثانیه های زندگیمه .. خدایا تمام لحظه های این خوشبختی رو به خودت میسپارم..مواظبمون باش ...
20 خرداد 1391

بدون عنوان

بلاخره تولدی که منتظرش بودی هم رسید. تولدی که تقریبا 9 ماه انتظارش را میکشیدی. عزیزم روز تولدت تو مهد اونقدر خوشحال بودی که در وصف نمی گنجه. لباس عروس پوشیده بودی وکیکت هم که باربی بود وهدیه تولدت هم باربی  با چند دست لباس بود .یکدفعه تمام چیزهایی را که دوست داشتی به دست آورده بودی و بی نهایت خوشحال بودی !وقتی شور وشادی وصف ناشدنیت را دیدم تمام خستگی از تنم خارج شد.الهی همیشه شاد باشی وشاد زندگی کنی گل ناز مامان! ...
20 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام به دختر گلم بعد از 9 ماه تونستم اینجا را آپ کنم. هر سال تولد پانیذ منو یاد وبلاگش میندازه. دخترگلم دیگه کم کم داره مهدت تموم میشه. 9 ماه را با تمام  مشکلاتش رفتی مهد. عزیزم تو زمستون وقتی من صبحی بودم مجبور بودی ساعت 6 از خواب بیدار بشی وهمیشه قبل از همه حتی خانمهای مراقب میرسیدی مهد! وروزهای بعد از ظهری هم که میرفتی خونه مامان جون تا من تعطیل بشم وبیام پیشت. نمی دونم که زبانت پیشرفت کرده یا نه ؟ اما مونیکا که  ازت راضیه وهمین کافیه. سال بعد هم برای پیش دبستانی همون مهد چکاوک ثبت نامت کردم.     ...
20 خرداد 1391

بدون عنوان

مدرسه زبان چكاوك دختر گلم از اول مهر ماه سال 90 به مهد چكاوك ميري البته بهتره بگم آموزشگاه زبان چكاوك. قبل از مهر روز شماري  ميكردي براي رفتن ومرتب از من مي پرسيدي كه چند تا بخوابم تا برم مهد؟ اما حالا مرتب از من مي پرسي چند تا بخوابم تا نرم مهد؟! 10 روز اول هيچ علاقه اي به مهدت نداشتي وهميشه مگفتي اونجا كه چيزي به ما ياد نمي دهند! عزيزم وقتي صبح زود بيدارت ميكنم وخواب آلوده هستي .وقتي نگراني را تو چشمهاي قشنگت مبينم كه بي صدا فرياد ميزني كه نمي خواهي بري دلم ميخواد زار زار گريه كنم . امروز وقتي جاي چنگ ديانا را توي صورتت ديدم وقتي گفتي اونجا گريه كردي خيلي ناراحت شدم .وقتي به اين موضوع كه در آن لحظه چقدر احساس تنهايي ميكردي...
15 مهر 1390